گفتی جدا بشیم ازهم گفتم سخته دوری وقت جداییمون
چشمات بسته بودی چرا رفتی با تنهایی هم خونه بشم؟ حالا غم رفتن شده دمخور دلم
روزای خوب رفتن بدیا جاشو گرفتن با اشک چشمام دردهام و نوشتم
صدای ارون ملودی خاطرات توء هرچی غصه هست تودلم همش یادگار توء
بتوکه رفتی ردشدی از هرچی خوبه گفتی از یاد نبر بین ما هرچی بوده
سرت داد نمیزنم اینا حرف دله با اونکه بد کردی ندارم از تو گله حالا فاصله ها بین مارو تقسیم میکنه
حتی غم جدایی از تو بی تقصیر میمونه دارم مینویسم تا بدونی آخر بازیه میری برو بدونم منم به این فاصله رازیم
--------------------------------------------------------------------
سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ...
مرا رهــا کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..
بازی با احســاسات مثل داستان تبر و درخت می مونه ..
ای تبـتتر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نـــــــزن !
ای انســــــــــان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریــــــــز .. زخمـــــــــی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشـــــک می شود !!!!